دلم گرفته امشب در خلوت شبانه
هوای گریه دارم ز سوز این ترانه
***
از دست رفته فرصت تا کی صبور باشم
در آرزوی وصلت جان از تنم روانه
***
بر عاشقان نظر کن ای منتهای خوبی
ابروی نازنینت محراب را نشانه
***
از عشق جانگدازت و زنور جانفزایت
مدهوش و بی قرارم باقی همه بهانه
***
در سینه شقایق عطر تو می تراود
بر لوح جان عشاق نام تو جاودانه
***
تا بگذری از اینجا ای غایب از نظرها
چون خاک زیر پایت بر خیزم از میانه
شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق، که میبندد به زنجیرم
و بی تو لحظهای حتی دلم طاقت نمیآرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز میبارد
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگیهایم؟
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟
خداحافظ، تو ای همپای شبهای غزلخوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم؟!
خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی
ای پادشـه خـوبان داد از غــم تنهایـی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایــم گل این بستان شاداب نمـیمـانـد دریاب ضعیـفان را در وقـت تــوانایـــی
دیشب گــله زلفش با باد هـمـیکــردم گفتـا غلطـی بگذر زین فکرت ســودایــی
صد باد صبا این جا با سلسله مـیرقصـند ایـن است حـریف ای دل تا باد نپیمــایــی
مشتاقـی و مهجـوری دور از تو چنانم کـرد کــز دسـت بخـواهد شـد پایاب شکیبایـی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخسـاره بـه کـس ننمود آن شاهد هرجایـی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمـشاد خـرامــان کــن تـا باغ بیـارایـی
ای درد تــوام درمــان در بستــر نـاکامـی و ای یـاد تـوام مـونس در گـوشـه تنهـایـی
در دایــره قسمـت مــا نقطــه تسلـیمیـم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایـره مینـا خـونین جگـرم مـی ده تا حـل کنـم ایـن مشـکل در ساغـر مینایـی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبـارک باد ای عـاشـق شیدایـی
آن بلوط کهن آنجا بنگر، نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش با زحمت رفته ست
و از آنجا دیگر نتوانسته بالا برود..
شفیعی کدکنی
خداحافظ پادشاه فصلها پاییز
خداحافظ پاییز، فصل غمهای شیرین
خداحافظ پاییز، فصل عاشقی
خداحافظ پاییز، فصل دلتنگیهای غروب
خداحافظ پاییز، فصل خشخش برگهای خسته
خداحافظ پاییز، فصل قدم زدنهای شبانه
خداحافظ پاییز، فصل هوای دو نفره
خداحافظ پاییز، فصل بارانهای لطیف
خداحافظ پاییز، فصل احساس
خداحافظ پاییز، فصل قشنگ دلدادگی
یکتا پادشاه فصلها
خداحافظ
هوای باغ پاییــــزم شکفتــــن رفته از یـــادم
زدم سر بس که بر دیـوار تکیده بر قفس بالم
چنان بی یاور و یارم چنان بیــگانه با خــویشم
که حتـــی سایـــهام دیگر نمـــیآید به دنبالم
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگ ها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت...
"شفیعی کدکنی"
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی
ای نام تو بهترین سرآغاز
بینام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بیحجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی
نظامی
صفحه قبل 1 صفحه بعد